پناهم باش ، کنارم بمان و مرا از خوبیهایت لبریز کن
می خواهم خودم را ببرم ، پس بدهم
دختری بگیرم
مو بور ، چشم آبی ، لاغر
اهل اینجاها نه!
از جائی دور
خیلی دور
...
نمی خواهم خود_الآنم را ببینم دیگر
تو عزیزی
من غمگینم
من نگرانم
من افسرده ام
من پرم
از خشم
از کینه
از نفرین
من خسته ام
از کولبارم که هرروز سنگین تر است
من فرسوده ام
به شدت
بیش از تصورت
من دچار روزمرگی ام! زیاد!!! خیلی زیاد
من تو رو میخوام
اما خودم رو نمی خوام
مرا در آغوش بگیر
پ . ن : تو را می خواهم
شمارش معکوس
روزهای پر اضطراب
دلهره ها ، مریضیهای ناغافل و سمج
عمل جراحی نا بهنگام
استرس لحظه ی پایان
پیشنهادهای "او" تنشهای تازه ای که حرفهاش بهم میده
فکر خونهءجدید
وسیله ها
دوباره
کنار تو بودن
از نو
و آغوشی گرم و نرم و امن
دوباره
تا آن روزها
چندتا شمارش معکوس باقی است
...
خیلی اتفاقی پیدات کردم ، همینجوری از راه وبلاگ گردی ، متاسف شدم یا شاید هم دلگیر یاد_قدیما افتادم ، بچه که بودم یه جورائی توی عالم بچگی ازت خوشم می آمد
تو زندگی تو رفتی دنبال کار خودت ، هیچکس ازت خبر حسابی نداشت ، حالا بعد اینهمه مدت من اینجا پیدات کردم ، تو نمیدونی که من وبلاگت رو می خونم ، دلم هم نمی خواد بهت بگم چون میدونم تو هم دوست نداری که بدونی من ازت خبر دارم
چه دنیای غریب و کثیفی داریم ما آدما
لعنت به اینهمه تنفر