یعنی 2 ماه زود میگذره؟

مرگـتو خیلی حال میده اگه خودتو هم بکشی نمی تونی منو پیدا کنی فضولچه جان! 

برات متاسفم که نمیتونی شهوتـسیری ناپذیر فضولیت رو اینجا ارضا کنی

همه ی چیزی که از این دنیا میخوام منه با تو با دو تا فنجون چای خوش عطر دو تا مبل راحتی و یه خونه ی دنج قشنگـ نوی تمیز و با صفا .... بشینیم و عاشقانه چای بنوشیم ... به نظر من که زیاد نیست ... اصلن هم زیاد نیست

بیا بار سفر ببندیم و دست منو بگیر و از اینجا بریم ، پشت سرمون رو هم نگاه نکنیم من خسته ام از همه ی آدم نماهای این حوالی ، از نیش زبانشان بگیر تا ادعاهای پوچشان ، افاده های تمام نشدنی شان 

من هستم ، من شکست خورده ی دوباره بر پا ایستاده ام، من جنگیده ام ، من ترسیده ام و به شجاعت رسیده ام ، بگو مرا به قضاوت ننشینند ....  

من گم شده ام که ترا یافتم و احیا شدم ، من حقیر شدم ، خوار شدم ، خجل شدم ، حسرت خوردم ، خوشبخت شدم ، فرار کردم ، بازگشتم ، جنگیدم ، توهین دیدم ، رها شدم ... ترا دیدم ، ردت کردم ، همپایت شدم ، تا اینی شدم که الآن هستم ، من راه درازی آمده ام تا دنیای بی غم تو و آنها ، بگو مرا محاکمه نکنند ...  

من حتی به خود زحمت گوش دادن یاوه هایشان را نخواهم داد .. 

بگو من و تو را به حال خودمان رها کنند ، نمازشان ، دینشان ارزانی خودشان ... من فقط خدایم را بر میدارم ... بقیه اش مال آنها باشد

اینم میگذره تو هم برمیگردی و همه چی از اول! ما هم از اینجا میریم و اون دو ماه سختی هم تموم میشه بالاخره و ما میریم خونمون .. من چی کار میکنم تو این مدت؟ همش حرص و جوش می خورم و خودم رو عذاب میدم ، شاید سادیسم دارم . نخندی ها! اما دیشب که تو آشپزخونه پیشم وایساده بودی و من حالم بد شد ، سرم رفت و تپش قلب گرفتم و بی حوصله و عصبی شدم شدید ، یه آن فکر کردم نکنه حامله ام!!! نه!!!!!!!!!!!!!! شایدم مریضم و دارم می میرم 


ولش کن اصلن! فقط الآن خیلی خسته ام ، می خوام دو سه روز کامل بخوابم شاید این خستگی لعنتی دست از سرم برداره . می خوام چشمامو هم بزارم و وقتی باز میکنم سه ماه دیگه باشه ، تو پیشم باشی ، شام بریم نارنجستان و من 8 کیلو لاغر شده باشم ، باشه؟ 

 

پ.ن: خدا خیلی دوست دارم ، بیا بغلم 

 

بیا همه ی کارا رو تو تقبل کن ، من خسته ام ضمن اینکه اصلن اعصاب ندارم  

کیک هم خوب چیزیه ها

چند روز بیشتر نمونده ، به رفتن. به هر حال سخته اما خوشحالم چون اینجا خیلی اذیت شدم از همه نظر. نمیشه گفت روزهای خوبی نداشتم ، اما ترس و نا امنی اش بیشتر بود . خداکنه این جا که میریم خوب باشه و بشه چند سال توش موند... 

دلم تنگ نمیشه خودتم میدونی ، همونجور که دلم واسه هیچکدوم از قبلی ها تنگ نشد! البته آدما ربطی به اشیا ندارن قائدتا"!!! اما خب ، وقتی کسی دلش واسه یه آدم که یه روز کلی دوسش داشته و باهاش خاطره داشته تنگ نمیشه ، چه جوری میشه انتظار داشت دلش واسه خونه قبلیش تنگ بشه؟  

خلاصه اینم تغییریه واسه خودش و معمولا تغییرات خوبن . تنوع خوبه . اصلن از آدرس خونمون و کوچه پس کوچه هاش هم خسته شده بودم! راست میگم!! 

جونم داره بالا میاد از این بسته بندی و ریخت و پاشی ...

دوباره از بوی_عطرم خسته شدم ، دلم بوی جدید می خواد ، با یه عالم لوازم آرایش جدید و خوشرنگ ، قبلی هارو می خوام بریزم دور .. همه چی رو اصلن! از میز و مبل و تخت و میز توالت و همه چی رو! از همشون می خوام نو بخرم فقط یه مشکلی هست : پول ندارم ...

امشب معلوم میشه هنوز خدا دوسم داره یا از چشمش افتادم دیگه 

همین امشب!