-
[ بدون عنوان ]
12 بهمن 1387 13:40
اخه اینم اسمه تو داری چی کار کنم از دست تو با این اسمت؟؟
-
[ بدون عنوان ]
15 دی 1387 16:00
اینجا راحت نیستم هیچوقت! مدام حس می کنم غریبه ام یا غریبه ای اینجاست که نمی خواهم باشه ... اصلن راحت نیستم
-
[ بدون عنوان ]
9 دی 1387 15:57
ولش کن اصلن از همه تون خسته ام باز
-
[ بدون عنوان ]
9 دی 1387 15:46
به تو زنگ میزنم و بهت میگم که اون خودش میاد دنبالم تا تو بخاطر رسوندن من به خونه از کار و زندگی مهم ات نیفتی تا هنوز من رو نرسونده ادعا نکنی همیشه از خودت بخاطر من مایه میذاری ... و دیگه از تو کمک نخواهم خواست .. حالا میفهمم اگه خونه ما می آمدی و همزمان من رو می رسوندی نه بخاطر من بخاطر فرار از خونه رفتنت و موقعیتی...
-
[ بدون عنوان ]
9 دی 1387 15:42
گاهی از نزدیکترین ها هم دلم میگیره توئی که به شدت خودخواهی و فکر میکنی ایثارگر ترین آدم روی زمینی توئی که بخاطر دوست پسر جدیدت که هنوز اصلن به ریشه و بنیادش مطمئن نیستی من و عشقم رو فروختی! آبروی من رو بردی و اصلن اینها برات مهم نیست همین تو! دم از ایثار و گذشت میزنی؟ و به من تهمت خودخواهی میزنی؟؟؟ خودخواه توئی نه من!
-
[ بدون عنوان ]
28 آذر 1387 12:06
موس جدیدم رو دوس دارم خوشم میاد هی باهاش کلیک میکنم صداش باحاله! - خلم ، نه؟؟
-
[ بدون عنوان ]
23 آذر 1387 10:21
سخته همه چیزو به تو بسپارم و بی خیال شم سخته اما باید بتونم میتونم
-
[ بدون عنوان ]
18 آذر 1387 14:37
چرا باید سر دربیاری که من واسه چی مامان نیستم؟ برو خدارو شکر کن امروز حالم خوبه ، والا حالتو می گرفتم
-
[ بدون عنوان ]
17 آذر 1387 09:15
فکر نمی کنم تو این مدت کسی بیشتر از تو اعصاب منو داغون کرده باشه
-
[ بدون عنوان ]
16 آذر 1387 14:11
دلم درد میکنه دلم دستای خوب و گرمت رو میخواد
-
[ بدون عنوان ]
13 آذر 1387 16:01
میدونم امروز برات روز بدی بود رئیس هات بهت گیر دادن و سرت هم داد زدن کارمند بی دست و پائی رو که پارتی بازی کرده بودی و به زور استخدامش کرده بودی رو بیرون کردی من هم که آینه دقت بودم و هستم و اینجا حالت رو گرفتم .... زندگی همینه دیگه غصه نخور
-
[ بدون عنوان ]
13 آذر 1387 09:37
یعنی فکر میکنم اگه من نباشم و هندلت نزنم آب از آب تکون نمیخوره ها! حالا ببین!
-
[ بدون عنوان ]
12 آذر 1387 16:01
داره دوباره نزدیک میشه ، روزهای اینچنینی ، سرد ، با اون مانتوی بافتنی _ کرم رنگم و اون شال _ راه راه که دیگه ندارمشون ، یه روز _ عصر زمستونی ، تو راه _ برگشت به خونه ، دیدمت با اون بارونی _ بلند _ مشکی ات! که هنوز داریش! و امروز صبح برات شسته بودمش و پوشیدی یادته؟ چیزی نمونده ، آخر _ همین ماه بود ....
-
[ بدون عنوان ]
12 آذر 1387 15:33
مثلن حالا در رو بستی و پشت اون داری پچ پج میکنی و خودت رو لوس و بقیه رو ضایع میکنی که چی بشه آخه؟ نمیفهمی هیشکی اینجا دوستت نداره لچک به سر جان؟
-
[ بدون عنوان ]
12 آذر 1387 13:34
یعنی ما پست فطرتیم که دوست نداریم کسانیکه که دوستشون نداریم به جائی برسن؟
-
[ بدون عنوان ]
12 آذر 1387 13:26
مامانم هر چقدر سگ اخلاقی کنم دوستم داره ببینیم تو تا کجا دوام میاری؟
-
[ بدون عنوان ]
11 آذر 1387 16:21
- چقدر شرمنده ی خوبیهاتم مهربون من - چقدر تحمل برام سخته - یک ماه خیلی زیاده - من تو رو دوست دارم عزیزترینم - نمی تونم تحمل کنم - بدون اونها همه جا سرده - بدون تو ، اما ، سرد تره!
-
[ بدون عنوان ]
10 آذر 1387 14:34
شاید من اشتباه میکنم و مهربونی به کار و وظیفه ربطی نداره ، آخه تو که اینقدر مهربون بودی چطور تونستی اینکارو بکنی؟ شاید هم نمیشه آدم همیشه و با همه مهربون باشه شاید هم تو یه چیزی میدونی یا یه چیزی دیدی که اینکارو کردی نمیدونم فقط خیلی دلم گرفت اگه مادر همسرت دوست نداشته باشه اگه بخوای بالاخره باهاش ازدواج می کنی اما...
-
[ بدون عنوان ]
10 آذر 1387 09:42
کاش اون صدای نحست رو می بریدی و میذاشتی یک کم آروم باشه اینجا نمیدونم چرا فکر میکنی کسی خوشش میاد با تو دمخور شه جندش بی سر و پا؟
-
[ بدون عنوان ]
9 آذر 1387 14:51
من خیلی پست ام! تمام شکلات سوغاتی رو تنهائی خوردم و اصلن صداش رو هم در نیاوردم!! من و ببخش مهربون!
-
[ بدون عنوان ]
7 آذر 1387 11:02
درد دلم رو فقط تو میدونی توئی که الآن تو خونه خوابی و منتظرم که بیام پیشت
-
[ بدون عنوان ]
5 آذر 1387 11:59
گرسنمه ، مثل بدبختها از دیشب تا حالا هیچی نخوردم به هوای امروز ناهار شاندیز! فک کن من دیگه چه بی جنبه ام!
-
[ بدون عنوان ]
5 آذر 1387 09:57
گلابی که می خورم ، یاد عمه ام می افتم!
-
[ بدون عنوان ]
5 آذر 1387 09:44
دلم میخواد من هم مثل تو آرزوهایم را فراموش کنم تا با تو همدردی کنم اما چه کنم که آرزوی من "تو" هستی نمی تونم ازش بگذرم
-
نگاهی دیگر
4 آذر 1387 16:50
مادر رئیس فسقلیم فوت کرد امروز ، همکارم پرسید چی شده بود؟ گفتم زن رئیس بی مادر شوهر شد!
-
[ بدون عنوان ]
4 آذر 1387 16:44
من از اون روزهای اول خوشم میاد ، از تو و اون نگاه بی ریات که ازش میترسیدم خوشم میاد من دوست دارم بیام پیشت
-
[ بدون عنوان ]
4 آذر 1387 13:12
میشه دستت رو زیر چونه ات بذاری و با آرامش به هیچی فکر نکنی
-
[ بدون عنوان ]
2 آذر 1387 15:16
5 تا شکلات برداشتم! با اینهمه چاقی اخیرم .... منتظرم ساعت 5 بشه تو بیای منو ببری اونجا ... فکر کرده بودیم دوران بی سامانی سر اومده ، اما حالا بازم باید خونه مامان اینا بمونیم ، علیرغم اینکه خونه داریم ، تا برگردن بازم حال تهوع دارم ، بیشتر از یکماهه دارم قرص آنتی بیوتیک میخورم ، اوضاع معده ام به هم ریخته این یکی هم مث...
-
[ بدون عنوان ]
2 آذر 1387 11:33
سعی میکنم به چیزهای خوب فکر کنم ، به داشته هام ، به بی دغدغه ای هایم و سعی میکنم به بیشعوری و نفهمی و عوضی بازیهای تو فکر نکنم دختر خرفت
-
[ بدون عنوان ]
29 آبان 1387 14:37
برو که اصلن حوصله ات رو ندارم